جدول جو
جدول جو

معنی غلیان کردن - جستجوی لغت در جدول جو

غلیان کردن
(دَ سِ دَ)
جوشیدن. غلیان
لغت نامه دهخدا
غلیان کردن
جوشیدن غلیان
تصویری از غلیان کردن
تصویر غلیان کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بریان کردن
تصویر بریان کردن
تف دادن، کباب کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غلاف کردن
تصویر غلاف کردن
در غلاف گذاشتن، در نیام کردن شمشیر، کنایه از کوتاه آمدن در برابر شخص قوی
فرهنگ فارسی عمید
(رَ / رِ رَ تَ نِ چَ / چِ)
طغیان کردن. سرکشی کردن. عصیان ورزیدن. عاصی شدن:
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز دیو
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه برقضا.
ناصرخسرو.
بسا شها که بگشت او ز دوستی ّ ملک
بسا امیر که با رای شاه عصیان کرد.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ آ مَ رَ)
کباب کردن. برشته کردن. پختن. تف دادن. اشتواء. اطباخ.افتئاد. اکشاء. انضاج. حنذ. تشویه. شی ّ. طجن. طهو. طهی. طهیان. قلو. قلی. کشی:
از آن پس که بی توش و بی جانش کرد
بر آن آتش تیز بریانش کرد.
فردوسی.
بر آتش چو یابمش بریان کنم
برو خاک را زار و گریان کنم.
فردوسی.
بر آتش یکی گور بریان کند
هوا را به شمشیر گریان کند.
فردوسی.
اگر بریان کننده (بط و مرغابی را) بهتر باشد، الا به بخار بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند. و اگر یک ساعت به بخار آب بیاویزند پس به بخار آبی دیگر بریان کنند بهتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اگر در تنور به بخار آب بریان کنند (گوشت خرگوش را) هم نیک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
از آتش حسرت بین بریان جگر دجله
خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان ؟
خاقانی.
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری.
سعدی.
حنذ، بریان کردن گوسپند اندر زمین. (دهار). خمط،بریان کردن گوشت را یا نیک نپختن آن را. (از منتهی الارب). صلی، در آتش بریان کردن. (دهار)، استرانی که به هر دوازده میل برای سواری نامه بر سلطان مرتب دارند، و آن معرب دم بریده باشد. (منتهی الارب). از بریده دنب، به معنی استر که فرستاده را برد. (از مفاتیح العلوم)، پیغام بر و نامه بران سوار بر ستور برید. (منتهی الارب). پیک. (دهار). آنکه او را بشتاب جایی فرستند. (شرفنامۀ منیری). قاصد و نامه بر، و گویند که آن معرب بریده دم است و آن استری باشد یا اسب که دم او را ببرند برای نشان و بعضی گویند که تیزرفتار میشود و بمقدار دو فرسنگ نگاه دارند بجهت خبر بردن سلاطین، و الحال آن شخص را گویند که بر آن سوار شده خبر برد، بلکه بدین زمان هر نامه برو قاصد را گویند که چالاک باشد. (از غیاث). فرستاده که بر استر برید است. (از مفاتیح العلوم). سابق بر این مقرر بوده که در فاصله دوازده میل برای سواری نامه بران سلطان استری میگذاشتند، چون نامه بر میرسید بجهت نشان که معلوم شود آن استر به نامه بر داده شده دم آن را میبریدند و بریده دم میشد و آن رونده را بتدریج برید خواندند و عرب ضم آنرا فتح نموده برید بمعنی رسول استعمال کردند و برید معرب است. (انجمن آرا) .ظاهراً اصل آن از کلمه لاتینی وردوس گرفته شده به معنی چارپای چاپار و اسب چاپار و سپس به معنی پیک، بعدها به اداره و دستگاه چاپار و عاقبت بر منزلی که بین دو مرکز چاپار است اطلاق گردید و این منزل در بلاد ایران دو فرسنگ سه میلی و در ممالک غربی اسلامی چهار فرسنگ سه میلی است. (از دایره المعارف اسلام). مؤلف تفسیر الالفاظ الدخیله فی اللغه العربیه آنرا از ’بردن’ فارسی گرفته و ابن درید آنرا عربی دانسته و صحیح آن قول دایره المعارف اسلام است. (از حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رسول و فرستاده، از آن جمله است که گویند ’الحمی بریدالموت’، یعنی تب پیک و رسول مرگ است. (از اقرب الموارد). قاصد پیاده. (ناظم الاطباء). پست. پیک مستعجل. چاپار. چپر. سامی. فیج مستعجل. قاصد. نعامه. نوند. راجع به تاریخ برید در جاهلیت و اسلام رجوع به تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 180 و دایره المعارف فارسی شود:
ای برید شاه ایران تا کجا رفتی چنین
نامه ها نزد که داری باز کن بگذار هین.
فرخی.
هدهدک پیک بریدیست که در ابر تند
چون بریدانه مرقع بتن اندر فکند.
منوچهری.
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زی شرف کامسال اهل شام و ایران دیده اند.
خاقانی.
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب دردوید و چو آتش زبان کشید.
خاقانی.
چو هدهدی که سحر خاست بر سلیمان وار
مبشر دم صبح آمد و برید صبا.
خاقانی.
از در سید سوی گبران رسید
نامۀ پرّان و برید روان.
خاقانی.
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرمانده آذرآبادگان.
نظامی.
بپرسید از بریدان جهانگرد
که در گیتی که دیده ست اینچنین مرد.
نظامی.
بریدم تا پیامت را گذارم
هم از گنج تو وامت را گذارم.
نظامی.
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هرچه گفت برید صبا پریشان گفت.
حافظ.
- برید حضرت، جبرئیل. (یادداشت دهخدا).
- برید خوش، نوید قاصد خوش خبر. (ناظم الاطباء).
- برید فلک، کنایه از ماه است که قمر باشد و سریعالسیر است. (از برهان) (از غیاث).
- ، ستارۀ زحل. (از برهان) (آنندراج).
- خیل البرید، اسبان چاپاری. (ناظم الاطباء). و رجوع به خیل البرید شود.
- سکهالبرید، محله ای در خوارزم، و منسوب به آن را بریدی گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به سکهالبرید شود.
- صاحب البرید، فرستندۀ رسول. (منتهی الارب). آنکه پیکان او فرستد. (مهذب الاسماء). نظیر رئیس پست در تداول امروز. رجوع به صاحب برید درردیف خود شود: صاحب خبر و برید بسر خویش منصبی بزرگ داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93).
- صاحب بریدی، شغل صاحب برید. منصبی نظیر ریاست پست امروز: که امیرک رفته بود از جهت فروگرفتن بوعبداﷲ به بلخ و صاحب بریدی بروزگار سخت خواجه. (تاریخ بیهقی).
- نائب برید، معاون صاحب برید. شغل صاحب بریدی هر شهر بنام یکی از اعیان و رجال بود و اونائبی از جانب خود به آن شهر می فرستاد.
، متصدی پست. متصدی برید: چون خواجه نامۀ برید و نسخت پیغام را بخواند گفت... (تاریخ بیهقی ص 329). نامه رسید از برید وخش... (تاریخ بیهقی ص 569).
تا تیر و مه تفحص احوال تو کنند
مه شد برید و تیر دبیر اندر آسمان.
سوزنی.
، دو فرسخ یا دوازده کرده یا مسافت دو منزل. (منتهی الارب). مسافتی بطول دو فرسخ که در آخر آن مرکب را بدل کنند. (از مفاتیح العلوم). اصل آن به معنی رسول و پیک است آنگاه بر مسافتی که پیک طی می کند اطلاق شده است و آن دوازده میل است. (از اقرب الموارد). ج، برد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، پروانک، که دو منزل پیشاپیش شیر ندا و انذار کند. (منتهی الارب). فرانق. سیاه گوش. (یادداشت دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
بنیاد کردن. بنیاد نهادن:
دین حق را مردمی دان جانش علم و تن عمل
عاقلان مربام حکمت را همین بنیان کنند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ دَ)
موج زدن آب. جوشش سیل و دریا و جز آن، نافرمانی کردن:
حرف زهرش گفته ام شکّر لبم را میگزد
درد طغیان میکند گر نام افیون میبرم.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ سِ پُ دَ)
کشیدن غلیان. رجوع به غلیان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
برهنه کردن. عاری کردن. لخت کردن. مکشوف کردن. دور کردن پوشش از...:
بخواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان.
فرخی.
گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عریان کنم.
ناصرخسرو.
که را عقل از فضایل خلعت دینی بپوشاند
نتاند کرد ازین خلعت هگرز این دیو عریانش.
ناصرخسرو.
سنگ بر قندیل ما زد تا بهنگام صلاح
جان ما را از خرد عریان مادرزاد کرد.
سنائی.
و رجوع به عریان شود
لغت نامه دهخدا
گنده کردن کلفت کردن، ستبر کردن (شیر و مانند آن)، درشت کردن خشن ساختن، سنگین و ناگوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
در نیام کردن، کوتاه آمدن، دست برداشتن درغلاف گذاشتن در نیام کردن، دست از کاری باز داشتن منصرف شدن، ترک دعوی و خصومت کردن کوتاه آمدن در مشاجره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان کردن
تصویر عیان کردن
آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گریانیدن: ور بخواهی و را دو بوسه زنی او بخندد ترا کند گریان. (امیر ابوالمظفر محتاج چغانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیان کشیدن
تصویر غلیان کشیدن
تدخین غلیان کشیدن غلیان و دود کردن تنباکوی آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طغیان کردن
تصویر طغیان کردن
موج زدن آب، جوشش سیل و دریا و جز آن، نافرمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بریان کردن
تصویر بریان کردن
تف دادن کباب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلاف کردن
تصویر غلاف کردن
((~. کَ دَ))
در غلاف گذاشتن، در درگیری و جدال از حریف ترسیدن و کوتاه آمدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
برشمردن، بازگو کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
برشته کردن، بلال کردن، تف دادن، کباب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سرکشی کردن، عصیان ورزیدن، گردن کشی کردن، نافرمانی کردن، یاغی شدن، طاغی شدن، شورش کردن، بالا آمدن (سطح آب رودخانه) ، سرریز کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنا کردن، بنیان نهادن، تاسیس کردن، ساختمان کردن، ساختن
متضاد: ویران کردن، آغاز کردن، آغازیدن، شروع کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
Express, State, Articulate, Enunciate, Verbalize
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
articuler, énoncer, exprimer, déclarer, verbaliser
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
articolare, enunciare, esprimere, dichiarare, verbalizzare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
พูดอย่างชัดเจน , ออกเสียง , แสดงออก , แถลง , กล่าวเป็นคำพูด
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
articuleren, uitspreken, uitdrukken, verklaren, verwoorden
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
articular, enunciar, expresar, declarar, verbalizar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
artikulieren, aussprechen, ausdrücken, erklären, verbalisieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
articular, enunciar, expressar, declarar, verbalizar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
清晰表达 , 发音 , 表达 , 陈述 , 口述
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
artykułować, wymawiać, wyrażać, oświadczać, werbalizować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
формулювати , вимовляти , висловлювати , заявляти , вербалізувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
артикулировать , произносить , выражать , заявлять , вербализовать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
mengartikulasikan, mengucapkan, mengekspresikan, menyatakan, mengungkapkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی